چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.

 

به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»

با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».

پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟»

پسرک جواب داد : خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا» پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند». بعد خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد». پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.

 

 

 

 

ادامه مطلب

داستان کوزه ...

خوردنی‌هایی که مغزتان را مثل یک کامپیوتر به کار می اندازد

داستان رفتار ما

داستان زیبا

3 گام مشترک برای این که مسیر زندگی درست را انتخاب کنیم

داستانهای کوتاه روانشناسی

داستان آموزنده “پند سقراط”

  ,مامان ,پدرم ,عروسک ,هم ,فروشگاه ,    ,را برای ,بود که ,جواب داد ,که تا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مناقصات تامين نيروي انساني پارس نماد داده ها بهین دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. ابوالفضل صالحی tookala xppt گیلان من بانک مقالات انگليسي با ترجمه 2019 الزوير وبلاگ نوشت های محمدرضا عاشوری ghasrenoor نگارستان